از خاک ایران بغض میروید
بر سینه یک خروار غم دارد
حال وطن , شرح پریشانی
از آسمانش گریه میبارد
***
هر روز با دردی سیه پوش است
هر شب به سوگی اشک میریزد
این خاک را نفرین زده گویی
انگار از غم برنمی خیزد
***
ما مردمانی سخت ترسیده
با سفره هایی خالی از امید
با روزگاری تیره تر از خاک
گردانده رو از این زمین , خورشید
***
آزادی از این ملک رنجیده
ما ظلم را بر خویشتن خواندیم
ما دستهای نور را بستیم
شب را به رویامان فراخواندیم
***
از حرص اب و نان مجانی
با وعده هایی پوچ و توخالی
مصداق باغی را , هبه کردن
بر گله خوکی , مستِ گِل مالی
***
تاوان این سودا چه سنگین شد
چل سال مرگ و خشم و ویرانی
داد و ستد کردیم , نابِخرد
عمامه با تاج سلیمانی
***
ما , قدرنشناسان تاریخیم
آینده از ما یاد خواهد کرد
از بهمن آوار پنجاه و هفت
تاریخ هم فریاد خواهد کرد
((مریم پرشاد))
No comments:
Post a Comment